دلتنگی روزگارروزهایم را سیاه کرده است.اونیست وسکوت ؛مرا مالامال ازخودمی کند.حجم عظیمی ازتفکرات نامرئی برقلبم چیره می شود وبه راحتی مرادرخود فرومی برد.خسته شدم از اینکه جمعه هایم را جاگذاشته ام .از اینکه جاماندم .ازاینکه تنها ماندم.ازاین فکر تلخ که اوبیاید ومن بروم وروزهای دلتنگیم را باخودبه خاک بسپارم.بغضهایم را همچون زهری فرو می دهم واشکهایم راهمچون آبشاری فرومی ریزم.من جامانده ام .چطورشد که جاماندم؛ نمی دانم .امابادلتنگیهاییم جاماندم.هرروز برفراز بلندترین درخت آرزوهایم می نشینم وقاصدکهای بااو بودن را پرپرمی کنم .جمعه ازدوردستهاخبرنیامدنش رامی آوردومن خبررفتنم رادرهیاهوی باد فریادمی زنم خداکندبه گوشش برسدکه من به رفتن ناگزیرم حتی اگراودیربیایدوآنوقت من می مانم وحسرت ندیدنش.خداکندکه زود بیاید.خداکندکه زودبیاید.
نوشته شده توسط : شراره